2///Our dream is really to be the best
 
 
 
we love ss501

2///Our dream is really to be the best

نویسنده : Hod@-----샷----- | تاریخ : 9:43 - 14 / 1 / 1392برچسب:,

سريع يه تاكسي گرفت و آدرس رو بهش گفت و تاكسي هم به سمت خونشون رفت........... هه هي توي راه همش به ساعتش نگاه مي كرد و به نشونه ي استرس پاهاش رو تكون مي داد........... از شانس بدش توي بد ترافيكي گير افتاده بودن........... ده دقيقه بود كه يك جا ايستاده بودن و حركت نمي كردن......... همش به اين فكر مي كرد كه چجوري مامانش رو راضي كنه كه تو ترافيك بوده.........تصميم گرفت زنگ بزنه و بهش بگه كه تو ترافيكه....... گوشيش رو برداشت تا به مادرش زنگ بزنه ولي نظرش عوض شد و تصميم گرفت اس بده و اين موضوع رو بگه
« مادر، متاسفم-
من تو ترافيك گير افتادم و دير مي رسم، يكم مدت زمان رو ببر بالا لطفاً.
خواهش خواهش خواهش خواهش خواهش خواهش خواهش.»
 رو زد و نفسش رو از روي آسودگي بيرون داد......... ويبره اي روي دستش حس كرد و اين نشونه ي اين بود كه يه اس اومده.Send   
« مشكلي نيست......... هروقت اومدي اومدي......... فقط بيا خونه.»
هه هي با صداي بلند: ايول........... عاشقتم مامان
راننده با تعجب بهش نگاه كرد و هه هي مثل ديوونه ها روي صندليش بالا و پايين مي پريد و اصلاً حواسش به راننده و نگاه تاسف بارش نشد..........راننده سري به تاسف تكون داد و به رو به روش خيره شد............هه هي داشت به ساني اس ام اس مي داد و اتفاقي كه افتاده بود رو بهش مي گفت كه يكدفعه در بغليش باز شد و يه پسر با يه كلاه پايين كشيده داخل نشست..........كلاهش انقدر پايين بود كه صورتش اصلاً  معلوم نبود....... پسر نگاهي به راننده و بعد نگاهي به هه هي انداخت و گفت:
- متاسفم.........ولي مي شه من باهاتون بيام؟؟؟........ طرفدارام دارن دنبالم مي كنن
هه هي با بهت بهش نگاه كرد و با سر جواب مثبت داد و دوباره به گوشيش خيره شد.........پسر هم كلاهش رو از سرش برداشت............با معلوم شدن صورت پسر......راننده كه فردي مسن با موهاي جو گندمي بود آروم خنديد و گفت:
- پس بگو چرا دنبالتون بودن آقاي هئو.
پسر هم خنديد  و سرش رو پايين انداخت و گفت:
- بله ديگه....... شهرت و هزار جور دردسر.
هه هي كه تازه متوجه برداشته شدن كلاه اون پسر شده بود بهش نگاهي گذرا انداخت و دوباره مشغول به اس ام اس دادن به ساني شد......... اون پسر هم لباسش رو درست كرد و كتابي از توي كيف دستيش در آورد و مشغول خوندن شد............بعد از حدود 15دقيقه بعد از سوار شدن اون پسر تاكسي به اندازه ي يك متر جلو رفت.......... هه هي كمي به بيرون از تاكسي نگاه كرد و متوجه بارون نم نمي شد كه شروع به بارش كرده بود.......... با غمي تو نگاهش به بارون نگاه مي كرد و ياد روز هاي خوبي ميوفتاد كه با يي جانگ داشت.
« پنج سال قبل*****
هه هي با تاب و شلوارك كوتاه توي يه باغ بزرگ ايستاده بود و صورتش رو به سمت آسمون گرفته بود ، دستاش رو باز كرده بود و چشماش رو بسته بود....... قطرات بارون هم صورتش رو به تندي نوازش مي كردن............ لبخندي روي لبانش بود.........لبخندي دلنشين.......يكدفعه يكي از پشت بلندش كرد و اون رو روي دستاش چرخوند و دوباره اون رو، رو زمين گذاشت......... هه هي هم شروع كرد به دنبال اون كردن.........كل اون باغ بي درخت رو دنبالش كرد و در نهايت افتاد روش.............يي جانگ همونطور كه روي زمين دراز كشيده بود و هه هي روش بود ،آروم دستاش رو دور هه هي حلقه كرد و اون رو در  آغوش گرفت.............
يي جانگ: هه هي؟؟؟
- هوم؟؟
يي جانگ:هه هي؟؟؟
- بله؟؟؟
يي جانگ:هه هي؟؟؟
- باشه بابا...........جووووووووونم؟؟؟
يي جانگ: حالا شد........ تو چند سالت بود؟؟؟؟
هه هي سرش رو از روي سينه ي يي جانگ بلند كرد و با قيافه اي طلبكارانه بهش نگاه كرد.............. يي جانگ خنده اي كرد و گفت:
- مي دوني كه من فراموش كارم.........پس زووووووووود بهم بگو چند سالت بود؟؟
هه هي سرش رو دوباره گذاشت روي سينه ي يي جانگ و با دلخوري و اخمي كوچيك گفت:
- 14
يي جانگ با تعجبي ساختگي هه هي رو از خودش جدا كرد و به چشماش نگاه كرد و گفت:
- تو؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!...........14 سالته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هه هي در حالي كه سعي مي كرد خنده اش رو كنترل كنه گفت:
- مگه چيه؟؟؟؟
يي جانگ دوباره هه هي رو برگردوند سرجاش و گفت:
- آخه بهت نمياد چهارده سالت باشه......... هه هه بهت مياد بيست سالت باشه........هه هه.
هه هي آروم زد به بازوي يي جانگ و گفت:
- يعني هم سن تو باشم؟؟؟.........نوموخوام ( نمي خوام خودمون)
بعد هم دوباره بلند شد و رفت زيره بارون........... دستاش رو دوباره باز كرد................ يي جانگ با عصبانيت داد زد:
- آهاييييييييييييييييييي بيا ببينممممممممم............ چي رو نمي خواي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟............ اه اه اه بيا اينجا مريض مي شي............آهايييييي هه هيييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي.
هه هي اصلاً به حرف هاي يي جانگ توجه نمي كرد و همينجوري زير بارون مي چرخيد.............حتي به يي جانگ كه پشت هم داد مي زد توجهي نمي كرد.»
زمان حال****
خيلي وقت بود كه از اون زمان مي گذشت ولي هروقت بارون مي گرفت ياد اين اتفاقات ميوفتاد.............از به ياد آوردن اين خاطرات قطره اشكي از روي صورتش به روي پالتوش ريخت..............بارون شديد تر شده بود.......... هه هي از نگاه كردن به بيرون و مرور خاطراتش خسته شده بود.........آروم دستش رو روي صورتش كشيد و صورت خيسش رو خشك كرد....... به كتاب پسري كه كنارش نشسته بود انداخت كه راننده اون رو آقاي هئو ناميده بود........ كتاب جلد خيلي آشنايي داشت ولي چون دست اون پسر روي اسم كتاب بود نمي تونست بفهمه اسم كتاب چيه.
هه هي: ببخشيد.........{ پسر بهش نگاه كرد}....... اسم اين كتاب چيه؟؟
پسر لبخند كجي زد و در فكرش گفت« عجب بحث مسخره اي............ لازم بود براي باز كردن صحبت اين كتاب رو بپرسي؟؟؟»
رفت كه جواب بده كه هه هي سريع و با هيجان گفت:
-  يادم اومد........... بادبادك ها......آره.........خودشه....... ببخشيد...... هه هه يادم اومد چي بود.
پسر با تعجب به هه هي كه با هيجان به فكر كتاب فرو رفته بود نگاه كرد و بعد از كمي مكث كوتاهي گفت:
- تو اين كتاب رو مي شناسي؟؟؟
هه هي با لبخند بچگانه اي: بله..........مي شناسم.......... خيلي وقته مي شناسمش.
- عجيبه.....آخه اين كتا كره اي.....
هه هي: نه كره اي نيست.......ايتاليايي ........... ببخشيد.....چي اين موضوع براتون تعجب آوره؟؟؟؟
پسر با دست پاچگي: آ آ آ هيچي.............. راستي مي شه اسمتون رو بپرسم؟؟؟
هه هي با لبخند: من سونگ هه هي هستم............ و شما؟؟
پسر باز با تعجب پرسيد: من رو نمي شناسين؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هه هي با خنده: نه..........بايد بشناسم؟؟؟؟
پسر با سر علامت منفي داد و گفت:
- نه نه...........من.....من.......... هئو سائنگ هستم)
دستش رو جلو برد و هه هي هم دست دادن.........هه هي با لبخند گفت:
- خوشبختم............. راستي......نه نه هيچي.
سائنگ خواست چيزي بگه كه راننده گفت:
- خانم مقصدتون اينجا بود ديگه...نه؟؟؟
هه هي با بيرون نگاه كرد و گفت:
- بله ممنون......... { كرايه رو داد و به يونگ نگاه كرد} از ديدنتون خوش حال شدم..........به اميد ديدار.
سائنگ: من هم خوش حال شدم.......فعلاً.
هه هي از ماشين خارج شد و به سرعت به سمت خونه رفت.......... سائنگ آدرسي رو به راننده داد و راننده هم به طرف آدرس حركت كرد......... بارون بند اومده بود و الآن كل سئول با يك آسمون صاف و پاك رو به رو بود...........تقريباً بعد از ده دقيقه به آدرسي كه به راننده بود رسيد......... كرايه رو به راننده داد و از ماشين پياده شد......... با قدم هاي محكم و سريع به سمت خونه ي ويلايي كه اونجا بود رفت و زنگ زد......... يك خدمتكار با عجله در رو باز كرد و با تعظيم كوچكي سائنگ رو به داخل خونه دعوت كرد..................... مي خواست بره داخل اتاقش كه با شنيده شدن صداي جونگمين سرجاش ميخكوب شد
- يـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــونگ ســــــــــــــــــــــــنگ ( سورپرايز)
آروم برگشت سمت جونگمين و گفت:
- ها؟؟..........چتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا داد مي زنـ..........؟
 
با ديدن صحنه ي رو به روش نتونست حرفش رو تموم كنه.......... هيونگ روي جونگمين نشسته بود و از پشت دستاش رو برگردونده بود و جونگمين هم كه يونگ رو ديده بود اون رو با صداي بلند صدا كرد.............. يونگ به سرعت به سمت هيونگ و جونگمين رفت و با دوتا پس گردني هيونگ رو از روي جونگمين بلند كرد......... و بعد با عصبانيت رو به روي جونگ و هيونگ نشست و گفت:
- شما دوتا چتونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟................ چرا دو دقيقه آروم و قرار ندارين؟؟؟؟........يعني نمي شه يه جا بشينين؟؟؟......اصلاً اين كيو و هيون كجان كه شما دوتا باز افتادين به جونه هم؟ها؟؟
هيونگ همينجور كه داشت با موهاي جونگ ور مي رفت ، گفت:
-  كيو و هيون جونگ هيونگ با هم رفتن بيرون............دو ساعت پيش گفتن ده مين ديگه برمي گرديم ولي هنوز نيومدن.
جونگ محكم زد رو دست هيونگ كه داشت با موهاش بازي مي كرد و حرف هيونگ رو ادامه داد:
- يونگي.........به نظرت اين دوتا مشكوك نمي زنن؟؟؟؟
يونگ : منظورت از مشكوك چيه؟؟؟........... منظورت اينه كه دوست دختر گرفتن؟؟؟
جونگ با كلافگي: نـــــــــــــــــــه.........منظورم اينه كه باهمن.....
يونگ با تعجب به قيافه ي جونگ و هيونگ كه بهش ذل زده بودن تا چيزي بگه نگاه كرد و در حالي كه سعي مي كرد خنده اش رو از قيافه ي اونها كنترل كنه گفت:
- چي باعث شده همچين فكري بكنين؟؟؟؟
هيونگ: اون ها نزديك يك ماه كه هر جا مي خوان برن باهم ميرن......... از كمپاني گرفته تا سر كوچه......... نزديك يك ماه كه باهم خيلييييييييييييي خيلييييييييي خيلييييييييي خوبن.......... چند شب پيش هم وقتي نصف شب بيدار شدم كه برم آب بخورم ديدم در اتاق كيو بازه و هيون هم روي تخت كيو خوابيده و يكي از پاهاش روي بدن كيوئه.............اين عجيب نيست؟؟؟
يونگ زد زير خنده و گفت: اون دوتا..........برادرن.........چطور فكر مي كنين باهم رابطه.........دارن؟؟؟؟؟؟؟............ ديوانه ها.......
جونگ: يونگ..........دليل نمي شه كه هميشه پيش هم باشن و باهم بخوابن.
يونگ خنده اش رو قورت داد و گفت: اولاً كه اوني كه داخل اتاق كيو خوابيده بود من بودم......اونم نصفه شب نرفته بودم........ سر شب رفتم همونجا خوابم برد........ دوماً مگه چيه؟؟؟..............يعني دوتا برادر نمي تونن باهم خوب باشن؟؟؟؟؟
هيونگ خواست چيزي بگه كه در خونه باز شد و هيون و كيو با لبخند وارد خونه شدن............... يونگ با ديدن اون دوتا دوباره زد زير خنده و خطاب بهشون گفت:
- بياين ببينين اين دوتا پسر منحرف چه شايعه اي براتون ساختن............ { با تموم شدن جمله اش روي كاناپه ولو شد از خنده}
هيون و كيو در حالي كه از خنده هاي يونگ خندشون گرفته بود به سمت اونا اومدن روي يكي از مبلا نشستن........ يونگ خنده اش رو خورد و در حالي كه صورتش سرخ شده بود گفت:
- اين دوتا........فكر مي كنن...........شما دوتا با هم.........رابطه دارين.....ها ها ها ها { بلند زد زيره خنده}
هيون و كيو از اينكه اين چيزه خوبي نبود بلند زدن زير خنده.......... جونگمين آروم زير گوش هيونگ گفت:
- اين آتيش زير خاكستره....... الآن فوران مي كنن.....
هيونگ لبش رو نزديك گوش جونگ و برد و گفت:
- باهات موافقم...........
وقتي هيونگ مي خواست صورتش رو برگردونه و دوباره به اون سه تا نگاه كنه كيو گفت:
- شما دوتا كه از ما دوتا مشكوك ترين.
با گفتن اين حرف هيونگ و جونگ مثل جن زده ها به هم نگاه كردن و سريع از جاشون بلند شدن و از هم فاصله گرفتن............ اين عكس لعمل اون دوتا صداي خنده ي اون سه تا رو بلند تر كرد
**********
نزديك شش ماه از دوستي دخترا با هم مي گذشت........... اونها نه تنها براي هم مثل دوست بلكه مثل خواهر بودن........... خيلي به همديگه علاقه مند شده بودن.......  بار ها باهمديگه دعوا  كرده بودن و به ده دقيقه نكشيده بود باهم دوست شده بودن.......... هميشه پشت هم بودن، با اينكه داخل يك كلاس نبودن و مدت زيادي هم نبود كه باهم دوست شده بودن ولي همه ي مدرسه اون ها رو يك گروه مي دونستن........... كسي  جرئت نداشت بهشون نگاه چپ بكنه چون اگه به گوشه يكي از اونا ميرسيد در حد مرگ كتك و فحش مي خورد............. البته كسي هم دلش نميومد بهشون اخم تخم كنه چون واقعاً كاري نمي كردن كه بقيه ازشون بدشون بياد..........با همه دوست بودن تا وقتي كه باهاشون خوب باشن............هميشه در نمرات دانشكدشون بالا بود....... همه ي اساتيد و مديرا دوسشون داشتن.......... فقط اين وسط سوء و دوستاش براشون دردسر بودن و دربارشون بد مي گفتن ولي مثل هميشه كسي به حرفاشون اهميت نمي داد............
ساني با استرس زياد از در خونه اومد بيرون و ماشينش رو روشن كرد و با تمام سرعت به سمت دانشكده حركت كرد..............  تا به دانشكده رسيد و خواست سر جاي هميشگيش پارك كنه متوجه ون بزرگي شد كه جاي اون پارك كرده بود........ با عصبانيت از ماشين پياده شد و همونجور كه عينك به چشم زده بود به ون خيره شد، بعد از چند ثانيه فكر به ذهنش خطور كرد........... ( در ادامه مي فهمين اين فكر چي بود ها ها ها)
ساني در حالي كه نزديك صد برگ پوشه تو دستش بود با قدم هاي بلند به سمت سالن امتحان مي دويد.......... با ديدن پوستر بزرگي كه روي يكي از دراي بزرگ مسب بود :
« محل امتحان تغيير رشته»
جزوه هاي توي دستش رو منظم كرد و روي يكي از صندلي ها گذاشت...........به ساعت نگاهي انداخت........ زمان برگذاري امتحان ساعت هشت بود و الآن ساعت پنج دقيقه به هشت بود...........نفسش رو از استرس بيرون داد و با قدم هاي بلند به سمت در رفت.......... كارت ورود به جلسه اش رو به مسئول نشون داد و به سمت صندليش رفت.......... با ورود او چند نفر از تعجب شاخ روي سرشون سبز شد..............عده اي هم با پوزخند بهش نگاه مي كردن و عده اي با نفرت به صورت زيباي او خيره شده بودن..................... امتحان نزديك يك ساعت و نيم طول كشيد...........ساني از سالن امتحان همراه با بقيه ي دانش آموزا بيرون اومد و به سمت صندلي كه جزوه هاش روش بود رفت ولي جزوه ها اونجا نبودن......... نگاهش رو سريع به اطراف اون صندلي برد ولي باز هم چيزي اونجا نبود.......... با شنيده صدا كسي برگشت:
- دنبال اينا بودي؟؟؟
با ديدن فردي كه برگه ها رو بهش نشون مي داد كاملاً يادش رفت كه بايد اون جزوه ها رو از بگيره و نفسش رو از سر آسودگي بيرون داد
ساني: تو اينجا چي كار مي كني سانگي؟؟
بيني: اون تنها نيست.
به سمت بيني كه دقيقاً نقطه ي مقابل سانگي ايستاده بود برگشت و با تعجب گفت:
- شما دوت اينجا چي كار مي كنين؟؟؟
هه هي: دو تا نه و چهارتا..............ما هم امتحان داديم ديگه.........سورپرايز.
برگشت با خنده  سمت ايوني و هه هي كه با لبخند نگاهش مي كردن ولي منظره اي كه از شيشه ي پشت اون ها لبخند رو از روي لبهاش پاك شد( همون ماشيد خودمون)
 
 
اونايي كه دانش آموز اول و باهوش كلاسشون بودن و هستن جواب بدن اين خانم Baby  ما چي ديده.......
 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->